ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير

شاعر : سعدي

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسيرما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير
از سر زلف تو در پاي دل ما زنجيردر آفاق گشادست وليکن بستست
از من اي خسرو خوبان تو نظر بازمگيرمن نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
ما تو را در همه عالم نشناسيم نظيرگر چه در خيل تو بسيار به از ما باشد
باز در خاطرم آمد که متاعيست حقيردر دلم بود که جان بر تو فشانم روزي
تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبيراين حديث از سر درديست که من مي‌گويم
رنگ رخسار خبر مي‌دهد از سر ضميرگر بگويم که مرا حال پريشاني نيست
چه جواني تو که از دست ببردي دل پيرعشق پيرانه سر از من عجبت مي‌آيد
برنگيرم و گرم چشم بدوزند به تيرمن از اين هر دو کمانخانه ابروي تو چشم
برو اي خواجه که عاشق نبود پندپذيرعجب از عقل کساني که مرا پند دهند
گر نبيني چه بود فايده چشم بصيرسعديا پيکر مطبوع براي نظرست